داستان کوه نوردی که تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی های کوه را در بر گرفت و مرد هیچ چیز نمی دید.همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده بود به قله که پایش لیز خورد و در حالی که سقوط می کرد از کوه پرت شد و فقط لکه های سیاه در مقابل چشمانش می دید.احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه او را در خود گرفت و فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است ناگهان طناب گیر کرد و بدنش میان زمین و آسمان معلق ماند.در لحظه ی سکون چاره نداشت جز این که فریاد بزند.. -خدایا کمکم کن. -ناگهان صدای پر طنینی در آسمان پیچید:ازمن چه می خواهی؟ -ای خدا نجاتم بده! . . . -واقعا باور داری که می تونم تو رو نجات بدم؟ . . . -البته باور دارم. . . -اگر باور داری طناب دور کمرت رو پاره کن . . . یک لحظه سکوت ... . و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوه نورد یخ زده را مرده پیدا کردند که بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود. و او کمتر از یک متر با زمین فاصله نداشت. پی نوشت: قابل توجه اونایی که میگن خدا ما رو نمی بینه. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید. مشکل از ماست نه از خدای بی همتا خدا جون خیلی مهربونی،بی نهایت مخلصتم |
|