پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند، به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زحمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه.
پیرمرد غمگین شد، گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم. او آلزایمر دارد. چیزی متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت: اما من که می دانم چه کسی است!
پی نوشت:
منبع مجله روز زن شماره 2131
ما هم مطلب کم میاریم مجبور میشیم همش کپی پیست کنیم خودتون به بزرگواری خودتون ببخشید. خلاصه دیدم قشنگه حیف آومد دوستانم را بی نصیب بذارم.
دعا فراموش نشود.