سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/5/25
9:48 عصر

گنجشک و خدا

بدست نسیم سحر در دسته

خداجون شکرت

... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند.
و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه ی‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگینی سینه‌ی توست.
گنجشک گفت: لانه ی کوچکی داشتم. آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه‌ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ ...
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.
سکوتی بر عرش طنین انداز شد.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود، خواب بودی. باد را گفتم تا خانه‌ات را وارونه کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!
گنجشک خیره در خدایی خود ماند.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه‌ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی...
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد... 

وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
و بسا چیزى را خوش ندارید و آن براى شما بهتر است، و بسا چیزى را دوست دارید و آن براى شما بدتر است، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید. ( بقره 216)

تو همان گنجشکی، که همیشه بی‌قراری! اما خاطرت تخت که یکی هست که همیشه به یاد توست.

برخیز، آری برخیز و قرآن را بگشا و این آیه را ببوس؛  و بعد کمی بیندیش تا آرام گیری.
پی نوشت:
تقدیم به فصل فاصله  عزیز... امیدوارم با خوندنش آروم بشی...
عجب خدای ماهی.... قربونت برم خدا...

 


88/5/17
9:41 صبح

تو چه می خواهی؟؟؟

بدست نسیم سحر در دسته

یک، فریاد زد: من یه عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم.
صفر مدتی فکر کرد و جواب داد: ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو، پشت سرم بذارم. 
پی نوشت:
منم فقط یه یک می خوام.
راستی دو هفته ی دیگه قراره برم مهمونی ولی هنوز آماده نشدم. خدایا کمکم کن....


88/5/2
11:8 صبح

دلم عجیب گرفته ای مسافر

بدست نسیم سحر در دسته

"دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی!
و اسب،یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه پاکی،سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد تونل ها،
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون
حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."
سهراب سپهری
غم نوشت:
دلم عجیب گرفته... دوست دارم برم، فرار کنم، به کجا نمی دانم...