• وبلاگ : نقطه سرخط
  • يادداشت : به كجا چنين شتابان
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    با سلام

    در دور دست شايد شاعري ميخورد نان

    شايد اين شاعر هيچ ندارد در دنيا

    تكه شعريست بحر دل

    شكم گرسنه زا بيخيال و دلتنگيست

    آن قهوه ي شاعر در اين گراني

    يا ارزان است يا شاعر ابي نوشيد با تجسم قهوه

    زندگي در گذر است براي همه طوري خواهد بود .

    دل ها بيرنگند وو چشم ها تنگ

    اما باز شعري است براي سيري دل .

    با همين قهوه ي عشق ناني ميتوان ساخت

    ناني از جنس خيال

    خيال با اين همه خشم باز هم بهتر از باران است

    دوستان ميگويند تورم بسيار است

    مارا چه به سياست

    زندگي همين است

    پدر در خانه از براي دل مي خواند

    كه چگونه براي اين همه شاعر شعري سازد

    شعري كه نه قهوه و نه چاي است

    شعري از جنس انسان كه گرسنگان را دواست .

    يكشب در خواب توهم عشق ديدم

    صبح بيدار نشده خود را تنها يافتم

    به آينه اي نگريستم خود را انسان ديدم

    روي برگدانده و جيب ها خالي

    طلب عشق از خدا كردم

    او نيز اشاره به جيبهايم

    جيب ها خالي آهنگ تهي دستان مي نوازند

    دل بزرگ و قصه ي شاه پريان بر چشم

    با زهم خاموشيست

    عشق را بايد به دور ريخت؟

    ساعتي بود به ارث از پدران

    ثانيه ها قديمي بودند وتيك تاك تهي دستي

    زن همسايه فقط طلب عشق بر زبان داشت

    طلا و جواهر بحر چشم دل اين مردم ميخواست

    مرغ و خروس همسايه قد قد بي خيالي سر مي دهند

    باغچه ي ما باز هم خشكيده

    اما هنوز گلداني كوچك داريم

    گلداني كه نه خاك مي خواد نه آب

    شادي داريم و شعري در خواب