سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/7/7
8:37 صبح

هدیه امام علیه السلام

بدست نسیم سحر در دسته

السلام علیکم یا علی بن موسی الرضا

خودش را از راه طولانی با کاروانی به مرو رسانده بود و حالا داشت در بازار مرو قدم می زد. بازار پر بود از چیزهای دیدنی، کالاهای زیبا و رنگارنگ و او لحظه ای با خود اندیشید: اگر پول کافی داشتم می توانستم در برگشت برای خانواده ام هدیه هایی ببرم حتماً خوشحال می شدند چون آنها را از شهر امام خریده ام. چند روزی می شد به دیدن امام آمده بود و باید فردا با کاروانی به سمت مدینه حرکت می کرد و بر می گشت. همان طور که در بازار قدم می زد به چیز دیگری هم فکر می کرد: کاش می توانستم یکی از پیراهنهای امام را از او هدیه بگیرم اما چگونه؟ نه من که نمی توانم خواسته ام را با امام بگویم.
فردا قبل از حرکت کاروان دوباره به سمت خانه امام حرکت کرد در مسیر خانه امام از زیر درختانی رد می شد که حالا کم کم برگهایشان زرد می شد نسیم خنکی وزیدن گرفته بود و مرد تا به خانه امام برسد دوباره به برگشت فکر کرد دلش نمی خواست از امام جدا شود اما باید می رفت و پیام امام را برای دوستان به مدینه می برد.
به خانه امام رسید در زد، کسی در را باز کرد و مرد وارد خانه امام شد از کنار باغچه ای رد شد که زیبا بود. مرد از پنجره امام را دید که داخل اتاق است و پیراهنی سفید بر تن دارد دوباره به خود اندیشید اگر می توانستم از امام بخواهم پیراهنی را به رسم هدیه به من بدهد.
امام از مرد خواست تا وارد اتاق شود سلام کرد و امام حال مرد را پرسید و آخرین خط نامه اش را نوشت.
مرد ساکت نشسته بود و ناراحت بود که باید از امام جدا می شد اما او باید بر می گشت. سکوت اتاق را صحبت امام شکست: می خواهی یکی از پیراهنهایم را به تو بدهم؟
مرد لحظه ای از پاسخ دادن ماند با خودش فکر کرد: من که این خواسته را با کسی در میان نگذاشته ام امام منتظر پاسخ مرد بود. مرد به خود آمد و تند پاسخ داد: بلی، بلی... .
جواب مرد که تمام شد امام دوباره گفت: مقداری هم دینار به تو می دهم تا... .
و قبل از اینکه مرد پاسخی بدهد امام خود را به طاقچه رساند و با پیراهنی سفید و کیسه ای پول برگشت. مرد حالا مانده بود که با چه زبانی محبت امام را سپاس بگوید. حالا هم خوشحال بود و هم ناراحت ناراحت. ناراحت از این بود که باید از امام جدا می شد و خوشحال بود که هدیه ای زیبا از امام گرفته است. مرد بعد از ساعتی از منزل امام بیرون رفت.
مرد می رفت تا به شهرش بر گردد اما انگار دلش در اتاق امام جا مانده بود... .
منبع: روزنامه قدس.
پی نوشت:
آقاجون منم آمدم و خیلی خوشحالم که من سرتاپا تقصیر را دعوت کردی و بر خود می بالم که هنوز حرفم خریدار داره، مطمئنم که تموم حرفهایم را شنیده ای و ایمان دارم که به تمام خواسته هایم خواهم رسید اگر به صلاح باشد.. آقاجون خیلی ممنون که اینهمه به من لطف داری...



 


88/5/31
6:50 عصر

معنی واژه رمضان

بدست نسیم سحر در دسته

واژه «رمضان» از ریشه «رَمَضَ» است، به معناى بارانى که اوّل پاییز مى‏بارد و هوا را از خاک و غبارهاى تابستان پاک مى‏کند و یا به معناى داغىِ سنگ از شدّت گرماى آفتاب.
امّا درباره این که چرا این نام بر یکى از ماه‏هاى سال، گذاشته شده است، زمخشرى (م 528 ق) گوید:   
اگر پرسى: «چرا ماه رمضان را به این نام نامیده‏اند؟»، گویم: روزه در ماه رمضان، عبادتى دیرین است، و گویا عرب‏ها این نام را به خاطر داغ شدنشان از حرارت گرسنگى و چشیدن سختى آن، نهاده‏اند، همچنان که به آن «ناتق (رنج‏آور)» هم گفته‏اند؛ چون سختى روزه، آنان را به رنج و زحمت مى‏افکند.

و گفته‏اند: چون نام ماه‏ها را از زبان قدیم نقل کرده‏اند، آنها را با زمان‏هایى که در آنها قرار داشتند، نامیده‏اند و این ماه، در روزهاى گرم و داغ بوده است.
شمارى از روایات، این نامگذارى را به سبب نقشى دانسته‏اند که ماه رمضان در پاکسازى آئینه جان از آلودگى‏هاى گناهان و پاکسازى روان از زنگار خطاها دارد. از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله  روایت است: إنّما سُمِّیَ رَمَضانُ؛ لِأَ نَّهُ یُرمِضُ الذُّنوبَ؛‌ این ماه را رمضان نامیده‏اند: چون گناهان را مى‏زداید.
این وجه در نامگذارى، از یک سو با ریشه لغوىِ «رمضان» و از سوى دیگر با برکات، ره‌آوردها و آثار آن، هماهنگ و متناسب است.    
منبع: اینجا
پی نوشت:
به کسی چه خوب یا بدم، به دعوت صاحبخانه آمدم....


88/5/30
6:22 عصر

منو هم دعوت کردی؟؟؟

بدست نسیم سحر در دسته

 

 یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمْ الصِّیَامُ کَمَا کُتِبَ عَلَى الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ. (سوره بقره آیه 183)

البته اگه باتقوا بشم...

پی نوشت:
خداجون حس می کنم که هنوز به مهمانیت منو دعوت نکردی می دونم خیلی گناهکارم ولی من گدام به گدای خودت یه نیم نگاهی بینداز... خداجون من خیلی بدم ولی تو که خوبی اسم منو هم جزء مهمونات بنویس... ممنونم خـــــــــداجون...


88/5/25
9:48 عصر

گنجشک و خدا

بدست نسیم سحر در دسته

خداجون شکرت

... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند.
و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه ی‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگینی سینه‌ی توست.
گنجشک گفت: لانه ی کوچکی داشتم. آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه‌ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ ...
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.
سکوتی بر عرش طنین انداز شد.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود، خواب بودی. باد را گفتم تا خانه‌ات را وارونه کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!
گنجشک خیره در خدایی خود ماند.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه‌ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی...
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد... 

وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
و بسا چیزى را خوش ندارید و آن براى شما بهتر است، و بسا چیزى را دوست دارید و آن براى شما بدتر است، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید. ( بقره 216)

تو همان گنجشکی، که همیشه بی‌قراری! اما خاطرت تخت که یکی هست که همیشه به یاد توست.

برخیز، آری برخیز و قرآن را بگشا و این آیه را ببوس؛  و بعد کمی بیندیش تا آرام گیری.
پی نوشت:
تقدیم به فصل فاصله  عزیز... امیدوارم با خوندنش آروم بشی...
عجب خدای ماهی.... قربونت برم خدا...

 


88/5/17
9:41 صبح

تو چه می خواهی؟؟؟

بدست نسیم سحر در دسته

یک، فریاد زد: من یه عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم.
صفر مدتی فکر کرد و جواب داد: ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو، پشت سرم بذارم. 
پی نوشت:
منم فقط یه یک می خوام.
راستی دو هفته ی دیگه قراره برم مهمونی ولی هنوز آماده نشدم. خدایا کمکم کن....


88/5/15
11:30 صبح

منم سرگشته حیرانت ای دوست

بدست نسیم سحر در دسته



منم سرگشته حیرانت ای دوست - تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست - دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده - دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ویرانه کرده - من آن آواره بشکسته حالم
ز هجرانت بُتا رو به زوالم - منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم - زِ هَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم - ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم - دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
ز هجر یار تا کی داغداری؟ - بگو تا کی ز شوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟ - پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم - کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم - ز هجرت روز و شب فریاد دارم
ز بیدادت دلی ناشاد دارم - درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم - چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی - چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خــــــــــــــــــــــدایی
شاعر:فایز دشتی
منبع:
اینجا
پی نوشت:
چقدر چله نشینی؟... چهل... چهل... تا چند؟ چقدر جمعه گذشت و نیامدی، سوگند * به دانه دانه تسبیح مادرم، موعود! که بی تو هیچ نیامد به دیدنم لبخند که روزها همه مثل هم‌اند- سرد و سیاه- غروب‌ها و سحرهاش خسته‌ام کردند.
هنوز دلتنگم.. خیلی دعام کن... 


88/5/2
11:8 صبح

دلم عجیب گرفته ای مسافر

بدست نسیم سحر در دسته

"دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی!
و اسب،یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه پاکی،سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد تونل ها،
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون
حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."
سهراب سپهری
غم نوشت:
دلم عجیب گرفته... دوست دارم برم، فرار کنم، به کجا نمی دانم...


 


<      1   2   3   4   5   >>   >